شخصيت

حسن لطفي
HASAN_LOTFI@yahoo.com

شخصيت


حسن لطفي

مي‌گويم نرو. اگر برود پلاك‌ها را خواهد ديد كه سرخورده‌اند روي هم! آن وقت دلهره و دودلي توي ايستگاه قطار گريبانش را خواهد گرفت. گوش نمي‌كند. اين روز هاهيچ كدام از آدم‌هاي داستانم به فرمان من نيستند. مي‌رود. در هواي گرفته يك روز بهاري! به آبادان كه مي‌رسد هيچ كس منتظرش نيست. پياده كه مي‌شود، تنها پچ پچه مردم و هياهوي ماشين‌ها در شهر پيچيده است. از صداي شليك توپ و تركيدن خمپاره‌ها خبري نيست. نفس عميقي مي‌كشد و تا به خودش بيايد او را جلوي قرارگاه خاتم پياده مي‌كنم كه چند مرد با بيل و كلنگ جلوي درآن ايستاده‌اند. يكي از آن‌ها بايد مرد را ببيند، اما نمي‌بيند. يعني مرد اين طور مي‌خواهد. مي‌گويد «اتفاق را بگذار براي ته داستان!» گوش مي‌كنم. مردها از كنار او بي‌تفاوت رد مي‌شوند و او را نمي‌بينند و سوار تويوتاي كهنه‌اي مي‌شوند. هر 5 نفرشان عقب مي‌نشينند و راننده تنها كسي است كه توي كابين جلو مي‌نشيند. او هم آرام در جلو را باز مي‌كند و كنار راننده مي‌نشيند. راننده نگاهش هم نمي‌كند. پا را از روي كلاج برمي‌دارد و گاز را فشار مي‌دهد، بعد سيگاري مي‌گيراند و دودش را توي ماشين خالي مي‌كند. مرد به سرفه مي‌افتد اما راننده توجه اي نمي‌كند. مرد برمي‌گردد و مسافران پشت را مي‌بيند كه در غبار جاده گم شده‌اند و تنها چفيه‌هاي سفيدشان پيداست كه در باد مي‌رقصد. به مقصد كه مي‌رسند از بسته سيگار راننده نخي باقي مانده و كف ماشين پراز ته سيگار است . در اتومبيل كه باز مي‌شود، دو راننده باهم بيرون مي‌روند و دشت خالي را دود مي‌گيرد. او سرفه‌ تندي مي‌كند و به مرداني خيره مي‌شود كه بي‌توجه به او خاك لباسهاشان را مي‌تكانند و بيل و كلنگ به د ست به راننده مي‌روند. قصد مي‌كنم بنويسم «مردان در جستجوي گوري هستند كه اجساد ... » جمله‌ام را مي‌برد وبا دست به نقطه‌اي اشاره مي‌كند. مردان بر بلنداي سنگري ايستاده‌اند كه خاك جلوي آن كنار رفته و استخوان‌هاي انساني در نور تند خورشيد خودنمايي مي‌كند. او بي‌صدا از كنار آن‌ها مي‌گذرد. داخل گور مي‌شود و استخوان‌هاي دو انسان را مي‌بيند كه روي زمين پخش شده‌اند و دو پلاك كهنه و زنگ زده كنار آن‌ها افتاده است. پلاك‌ها را بر مي‌دارد همان طور كه من مي‌خواهم نگاهي به آن‌ها مي‌اندازد. يكي عراقي و ديگري ايراني است. مات مي‌ماند. دوباره به استخوان‌ها نگاه مي‌كند كه سرخورده‌اند روي هم! پانزده سال پيش وقتي از سنگر بيرون مي‌دويد، استخواني بركفش نبود. قادر فرياد مي‌زد «آمدند» و او قادر را ديده بود كه اسلحه‌اش را خشاب مي‌گذاشت به او كه رسيد ، خنديده «كجايي اخوي؟ !» مثل گذشته گفته بود و دستش را به غبغب چاق او كشيده بود. انگار نه انگار كه برادر بزرگتر نيست! او هم خنديده و قادر را به سمت خودش كشيده بود. قادر بوي مادر را مي‌داد«بالاخره آمدي يوسف مادر!» بعد هم دو نفري داخل سنگر شدند كه هنوز استخواني در كفش ديده نمي‌شد. صداي زنجير تانك مي‌آمد و قادر مي‌ديد كه غبغب چاق او آرام مي‌لرزد. «توبرو!» قادر گفته بود. «اينطوري ننه ديرتر دق مي‌كنه !» فهميد لرزش غبغبش را ديده، خواست بگويد:« نمي روم.» اما من گفتم : نگو، اگربگويي بايد داستان را از نو بنويسم. نگفت! آب دهانش را قورت داد، آرام خودش را از سنگر بيرون كشيد و شروع به دويدن كرد. تانك‌ها از دور مي‌آمدند و صداي شني ها‌يشان درآواز لب‌كارون قادر كم و زياد مي‌شد. 5 مرد بي‌توجه به او استخوان‌هاي كف زمين را درون گوني‌هاي مختلفي ريختند و برهرگوني پلاكي را آويزان كردند. بعد هم سوار تويوتا شدند و تا او به خودش بيايد در ايستگاه قطاري بود كه مي‌خواست او و گوني حامل استخوان‌ها را به تهران ببرد. نمي‌دانست چرا هربار كه به آن گوني نگاه مي‌كند فكري ذهنش را آزار مي‌دهد. فكري كه دانستنش را براي خواننده هم صلاح نمي‌داند مي‌گويد او را همانجا در ايستگاه قطار رها كنم در حالي كه گوني پراستخوان كنار يكي از ريل‌هايش منتظر قطاري است كه به تهران مي‌رود.






صيغه اول شخص
«او رفته بود، صبح فرداي همان شبي كه من حس مي‌كردم او ديگر نخواهد رفت.» جمله را كه خواند كتاب را بست و بدون آنكه سربلند كند گفت «فهميديد؟» همه فهميده بودند، حتي من كه قصد نداشتم داستاني بنويسم. انگار كه فكرم را خوانده باشد سرش را به سمتم چرخاند «چه كيفي دارد شنيدن داستاني كه با اين جمله شروع شود! » باخودم گفتم اگر كسي بنويسد. گفت «هيچكس هم كه ننويسد، من خودم خواهم نوشت. » مي‌دانستيم كه راست نمي‌گويد. هر بار كه تكليفي را مي‌گفت خودش فراموش مي‌كرد. طوري هم فراموش مي‌كرد كه حتي فتانه‌ هم با تمام پررويش نمي‌توانست به يادش بياورد مي‌گفت وقتي نگاهش مي‌كنم دهانم قفل مي‌شود. باورم نمي‌شد آن هم با تكه كلام صيغه اول شخصش كه دائم تكرار مي‌كرد. خودش مي‌گفت باور كنيد عمدي نيست. همين كه ديدم آقاي «گ» آنطور مسخره‌ام كرد دور اين جمله را خط كشيدم اما نمي‌دانم چرا وقت و بي‌وقت تكرارش مي‌كنم. البته آقاي «گ» هم به صيغه اول شخص او عادت كرده است. شايد هم آن طور كه خودش مي‌گويد آن‌را در رديف كلماتي گذاشته كه گوش‌هاش نمي‌شنود. عجب حرف مسخره‌اي! راستش اين جمله را به هر كس گفته‌ام، همين نظر را دارد. مگر مي‌شود حرفي زده شود و آدم آنجا باشد، آن وقت آن را نشنود، يا از گوشهاش عبور نكند. مينا اسم اين جملات آقاي گ را گذاشته جملات افه! يكبار هم وسط كلاس دستش را بلند كرد و از او درباره معناي جملات افه پرسيد. آقاي گ بدون آنكه عكس‌العملي نشان دهد انگار سوال او را نشنيده باشد به طرف رويا برگشت و حال پدرش را پرسيد. مينا از رو نرفت سوالش را تكرار كرد. آقاي گ حرفي نزد و به طرف پنجره رفت. آن را بازكرد و ايستاد تا قطرات باران روي صورتش ببارد. من يكي كه خيال كردم خل شده. از كلاس بيرون آمديم همه نظر مرا تأييد مي‌كردند. فتانه از اين هم جلوتر رفت. مي‌گفت: از اولش خل بود، سوال‌هاي جلسه اول يادتان رفته، يا آن روز كه وسط كلاس ساندويجش را درآورد و در حالي كه من داستان مي‌خواندم شروع به خوردنش كرد بعد هم انگار با خودش باشد ادامه داد «هرچند من كه مي‌ميرم براي اين خل بازيها» مي‌گفت بيرون از كلاس خل‌تر هم مي‌شود. دو سه باري خودش را چسبانده بود به او و تا سه راه يوسف آباد رفته بود. مي‌گفت حرف كه مي‌زند متوجه حرفهايش نمي‌شوم اما تن صدايش طوري است كه آرامم مي‌كند. مينا با شنيدن اين حرف اسم آقاي گ را گذاشت آقاي ديازپام و براي جلسه بعد داستان مردي را نوشت كه صدايش آرامش بخش بود و اسم داستان را هم آقاي ديازپام گذاشت. آقاي گ در مورد تمام داستان‌هاي آنروز حرف زد اما در مورد داستان مينا چيزي نگفت، وقتي هم فتانه به شوخي گفت « آقا بهتر نبود به‌جاي داناي كل از صيغه اول شخص استفاده مي‌كرد» فقط خنديد. بعد هم انگار بخواهد رد گم كند يا حرف را عوض كند از همه ما پرسيد آيا داستان‌هاي نخواندني هم داريد.
همه بچه‌هاي كلاس جوابشان بله بودتنها فتانه چيزي نداشت، مي‌گفت «مگه خرم چيزي بنويسم كه نتوانم براي ديگران بخوانم!» جمله‌اش كه تمام شد يك لحظه سكوت شد و بعد هم هر هشت‌نفرمان خنديديم. فتانه كه تازه متوجه شده بود با دستپاچگي رو به آقاي گ كرد و با لكنت زبان گفت «آقا به خدا ... آقا به خدا ...» آقاي گ به زور جلوي خنده‌اش را گرفت و گفت «مگه خر بودن بده؟ !» بچه‌ها دوباره شروع به خنديدن كردند و فتانه با غيض محكم به پهلوي رويا كوبيد كه از همه بلندتر مي‌خنديد. رويا كه دردش گرفته بود با صداي بلند گفت «چي‌مي‌كني الاغ، ناسلامتي تو مي‌خواي نويسنده بشي» همه ما فهميديم براي اين صدايش را بلند كرده تا آقاي گ هم بشنود. بعد هم جوري به آقاي گ نگاه كرد كه اگر داستان نويس نبودي و تخيلت هم خوب كار نمي‌كرد مي‌فهميدي دنبال تأييديه مي‌گردد. آقاي گ هم نه برداشت و نه گذاشت جمله‌اي گفت كه نيش‌هاي فتانه تا بناگوش باز شد و سگرمه هاي رويا توهم رفت. گمانم جلسه سوم بود يا چهارم. هنوز به جملات به قول مينا افه آقاي گ عادت نكرده بوديم و گمان نمي‌كرديم آنقدر بي‌رحم باشد كه بدون ملاحظه توي ذوق كسي بزند. وقتي كلاس تمام شد از فرهنگسرا تا خيابان خيام ناز رويا را كشيدم تا وقتي به خانه مي‌رسد فكرش را عملي نكند و چيزي به پدرش نگويد. مي‌گفت «مرتيكه الاغ معلوم نيست از كدام ده كوره آمده به من مي‌گه احمق. » گفتم «كي به تو گفت احمق؟» چهار بار هم گفتم و هربارش مي‌دانستم آقاي گ منظوري جز اين نداشته. اينكه به يكي بگويي بايد خيلي بهره هوشي‌ات پايين باشد كه فكر كني نويسنده خصوصيات انساني را از دست مي‌دهد درست مثل اين است كه به كسي بگويي بايد خيلي احمق باشي كه … و رويا به قول آقاي گ آن قدر احمق بود كه فكر مي‌كرد آدم وقتي نويسنده شد ديگر هيچ‌كار اشتباهي نمي‌كند. ظاهراً پدرش به خاطر اين تفكرات اجازه داده بود تا كلاس‌هاي داستان فرهنگسر‌ا داير كنند. مي‌گفت مي‌خواهيم آدم تربيت كنيم. شانس آورد آن جلسه آقاي گ نبود والا كلاس داستان شروع نشده تعطيل مي‌شد. پدر رويا مي‌گفت از وقتي فرهنگسرا باز شده مي‌خواسته كلاس قصه بگذارند، البته نه معلمش بوده و نه شاگردانش، الحمدالله امسال يكي از نويسندگان خوب خطه شمال ميهمان شهر است، آقاي گ را مي گفت كه اسمش را هم نشنيده بوديم جالب اينجا بود كه خودش هم اسم آقاي گ را بخاطر نداشت و وقتي مي‌خواست نام او را ببرد از معاونش آقاي رحيمي كمك گرفت. جلسه بعد آقاي گ با كله طاس و شكم جلو آمده‌اش همه ما را متعجب كرد. فتانه مي گفت « زشت‌تر از اين سراغ نداشتند » مينا جوابش را داد. «مگه مي‌خواي زنش بشي؟ » فتانه با پررويي تمام گفت « نه خير مي‌خوام صيغه‌اش بشم» همه خنديده بوديم و رويا با كتاب توي دستش آرام به سر او كوبيده بود. فتانه هم نه برداشت و نه گذاشت، چيزي گفت كه سرخي گوش‌هاي رويا از زير چادر هم ديده مي‌شد. شايد هم من اين طور تصور مي‌كردم. آن روز هم كه آقاي گ كفر رويا را درآورد همين فكر را كردم. با آنكه صندلي پشت او نشسته بودم، گوش‌هاي سرخش را مي‌ديدم. كه داشت آتش مي‌زد. البته آقاي گ توجه‌اي به او نداشت و انگار كه حرفهاش خيلي عادي باشد درباره‌ي داستان‌هاي نخواندني صحبت كرد. برخلاف ما معتقد بود داستان‌هاي نخواندني، داستان‌هايي نيست كه موضوعات سياسي، يا روابط غير قبول اجتماع و يا مسائل مگو را مطرح كند. به نظر او داستان‌هاي نخواندني داستان‌هاي بودند كه آدم فقط براي خودش مي‌نويسد و هيچ كس ديگر نبايد آن را بخواند. البته هيچ كدام ما حرفهاي او را نپذيرفت و هنوز هم نپذيرفته‌ايم، وقتي هم از داستان‌هاي خودش صحبت كرد باز هم قانع نشديم. مي‌گفت شاهكار دوران نويسندگيش داستاني است كه هيچ وقت دوست ندارد كسي آنرا نخواهد. اين جمله را كه گفت همه بچه هاي كلاس پوزخند مي‌زدند و من آقاي گ را ديدم كه سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. بعد از آن هم ديگر درباره آن حرفي نزد و ماداشتيم فراموش مي‌كرديم تا آنكه فتانه آن را خواند و بعد هم براي من تعريفش كرد. مي‌گفت اگر براي تو نگويم حتماً مي‌تركم. هميشه وقتي مي‌خواست چيز مهمي را تعريف كند با اين جمله شروع مي‌كرد. به ديگران نمي‌گفت اگر گفته بود كسي تصور نمي‌كرد او قصد آزارآقاي گ را داشته باشد. مگر مي‌شود آدم عاشق يكي باشد و آنوقت قصد اذيت كردن او را داشته باشد و برايش نامه بنويسد و از او خواستگاري كند و بعد توي كلاس چيزي بگويد كه او برنجد. ماجراي نامه را من كه باور نكردم. فتانه مي‌گفت توي نامه نوشته با هر شرطي حاضر است زن آقاي گ بشود. راست يا دروغش پاي خودش مي‌گفت آقاي گ به جاي جواب كتبي دو ساعت برايش حرف زده، پانصد بار او را خواهركوچكم صدا كرده و پانصد بار هم گفته است تا عمر دارد زن نخواهد گرفت. دليلش را هم به او نگفته. فتانه از رو نرفت. شب قبل از آن روزي كه آقاي گ با چهره مغمومي از بازگشتش به شمال صحبت كرد به خانه او رفته بود و پيشنهاد كرده بود زن صيغه‌اي آقاي گ بشود من كه نمي‌دانستم، اگر مي‌دانستم حتماً جلويش را مي‌گرفتم. دوساعتي با او و آقاي گ توي خيابان قدم زده بوديم. به آقاي گ گفتم رفتنش خيلي سخت است. خنديده بود و گفته بود «براي تو يكي كه نبايد سخت باشد. توكه ديگر نمي‌نويسي» راست مي‌گفت، پنج جلسه‌اي بود كه ديگر چيزي براي نوشتن پيدا نمي‌كردم. از اين وحشت داشتم كه نوشته‌هايم تكراري شود. آقاي گ باور نمي‌كرد. مي‌گفت اين همه نوشته تكراري از نويسنده‌هاي خوب هست تو هم روش.» اما من نمي‌دانستم چرا نمي‌توانم حرفهاي تكراري بزنم ـ آقاي گ مي‌گفت اين كه مي‌تواني بدون نوشتن سركني يعني خلاص ! يعني پايان نويسندگي. با تمام اينها وقتي آقاي گ را مي‌ديدم به خودم اميدوار مي‌شدم و احساس مي‌كردم روزي دوبار خواهم نوشت. به خاطر همين هم كه شده اگرمي‌دانستم فتانه چه فكري دارد تنهايشان نمي‌گذاشتم و وقتي آقاي گ به من اطمينان داد كه ديگر فكر رفتن را از سرش بيرون كرده از آن‌ها جدا نمي‌شدم. فتانه مي‌گفت «آقاي گ» واقعاً تصميم به ماندن گرفته بود، اما وقتي فتانه به او پيشنهادش را مي‌گويد، او را به خانه‌اش مي‌كشاند. خانه كه نه. زيرزمين نموري در نقطه مركزي شهر و داستاني را به او مي‌دهد كه آقاي گ اسمش را صيغه اول شخص، گذاشته بوده. فتانه مي‌گفت داستان بايد همان شاهكار آقاي گ باشد. البته فتانه چندان از آن راضي نبود مي‌گفت داستان مردي است كه عاشق زن زيبايي مي‌شود مرد هر كاري مي‌كند نمي‌تواند به وصال زن برسد، زن بارها پيشنهاد ازدواج مرد را رد مي‌كند و سرانجام بر اثر عجز و ناله او مي‌پذيرد يك هفته‌اي صيغه او باشد. وقتي براي رسميت بخشيدن به اين موضوع به محضري مي‌روند مرد متوجه مي شود كه زن ... فتانه باقي داستان را نمي‌گفت از نگاهش مي‌توانستيم دريابيم زن چه جور زني بوده. پيش خودم گفتم چه داستاني، بايد آن را بنويسم و براي آقاي گ بخوانم، او كه معتقد بود نويسنده اگر نويسنده باشد حتي اگر موضوعي تكراري را انتخاب كند حتماً چيز تازه‌اي خواهد نوشت. تصميم گرفتم موضوع تكراري آقاي گ را به داستان تازه‌اي مبدل كنم اما اين داستان را آقاي گ هيچوقت نخواند چرا كه او رفته بود. صبح فردا ي همان شبي كه من حس كردم او ديگر نخواهد رفت.

آشيل
سرد مي‌شود، سرد سرد! و تند مي زند، تند تند! درد از مردمك چشم‌ها داخل مي‌شود و خودش را پيش از آن كه بميرد پخش مي‌كند توي تن و مرگ مي‌ماند كه چه‌كند! «همه خدايان ياور تواند اگر...» اگر اگر اگر ... همه زندگي مرد در همين اگر پنهان بود. چشم كه باز كرد باران بدن برهنه‌اش را شسته بود« تو ديگر مرگ نداري اگر... » « اگرچه؟» « اگر خدايان عشق را به تو ارزاني نكنند!» «نكنند؟!» «نخواهند كرد اگر …» «اگر؟ » «اگرتو نخواهي !» «نخواهم خواست!» برخواست. برهنگي‌اش را با لباسي پوشاند كه بوي جنگ مي داد. صداي هلهله جنگ آوران دشت را پر كرد و مرد هر چه گشت پيرزنان فرتوت را نديد. « خواب ديده‌ام شايد!» خواب نديده بود و خود زماني اين را دانست كه تيرها و نيزه‌ها به وقت رويارويي با او راه كج مي كردند و به تن ديگران مي‌نشستند. خنديده بود، بر جنازه دشمن و اين اولين باري بود كه مرگ ديگري لبخند بر لبانش مي‌نشاند «سخت است، سخت. اگرشمشيرت فرود نيامده باشد، كافي است يك بار آن را بالا ببري و به وقت پايين آمدن گلوي يكي را بشكافي، خون كه فوران كند همه چيز پايان مي‌يابد ، شمشير را پايين آورده بود طوري كه زخمي بر استادش نزند، اما نمي‌دانست چرا دوست داشت اولين خون را به هنگام بريدن رگ گردن او ببيند كه اين درس را يادش داده بود. استاد فهميده و نفهميده سپرش را حايل كرده بود «محكم‌تر بكوب اگر ...» اگر، اگر ... همه زندگي‌ها با اين اگر معني پيدا مي كند. «اگر دشمن سپاه شما را عقب نرانده بود.»« اگرتو در جنگل گم نمي‌شدي اگر طوفان نمي‌گرفت، اگر ما تو را نمي‌ديديم تو هيچ وقت معناي جاودانگي را نمي‌فهميدي» باران باريده بود تند تند و قطراتش زخم‌هاي تن برهنه‌اش را شسته بود! «بكن!» هر دو با هم گفته بودند و شرم دويده بود توي تنش! كنده بودند لباس‌ها را به خشمي كه براي مرد غريب مي‌نمود و از آن دو پيرزن انتظارش را نداشت ،«تاباران نباريده بايد برهنه باشي» و برهنه بود آن زماني كه قطرات باران برتنش مي‌خورد و پيرزن‌ها نگاهش مي‌كردند « اين آخرين باري است كه يكي تو را برهنه مي‌بيند اگر ...» اگر اگر... . تنها اين كلمه را مدام تكرار مي‌كرد «اگر زني روبنده‌اش را بردارد ... اگر دختري به نزد من بيايد و اگر مادري فرزند دختري بزايد همه شما را گردن مي‌زنم! » و همه از ترس مردي كه بدنش نيزه و تير را پس مي‌زد دختران تازه‌بدنيا آمده شان را در خاك كردند و پستان دختران نابالغشان را بريدند تا اگر يكي از آن‌ها را ديد گمان كند پسراني زيبا رويند. عشق بازيبايي مي‌آيد اگر ... اگر چشمانش را مي‌بست ديگر هيچ‌وقت، هيچ‌كس وارد چشمانش نمي‌شد ! بنديدشان با سرب داغ! اگر سه بار تكرار نكرده بود خودش روي زمين دراز نمي‌كشيد كسي جرات ريختن سرب داغ را به درون چشم‌هايش پيدا نمي‌كرد وقتي سرب روان از گوشه چشم‌هايش سر مي‌خورد و پايين مي‌آمد هيچ كس برايش غمگين نبود. كارشان كه تمام شد برخواست و طوري به راه افتاد كه همه تصور كردند چشم‌هايش آن‌ها را مي‌بيند« و اگر، اگر روبندهاي زناني كنار رود و مادران دختر بزايند و سينه‌هاي دختران نابالغ رشد كند جوي خون جاري مي‌شود. «بوي زنان آزارم مي‌دهد و از صد فرسنگي ديوانه‌ام مي‌كند» پيش از آنكه مرد فرمان تازه‌اي صادر كند زنان را فرسنگها عقب راندند و زنان دانستند رها خواهند شد اگر.. اگر ...
اگردستان زمخت مرد در موهاي زني فرو شود و لبهايش بر لبان زني بنشيند» ننشسته بود، ايستاده در باد با چشمان بسته‌اش فرمان تازه‌اي صادر كرده بود. «ببندنش با سرب داغ!» و اين بار بدون آنكه نيازي به سه بار گفتن باشد اطرافيانش سرب داغ را به درون سوراخ‌هاي بيني‌اش خالي كردند. و مرد مي‌دانست اگر سوراخ‌ها درست پر شوند ديگه بوي هيچ مادينه‌اي را احساس نخواهد كرد. زنان برگشتند! هلهله و صدايشان در شهر پيچيد و با صداي بلند آواز ‌خواندند «ببريد زبان‌هايشان را ! » و مردان با ترس زبان زن‌ها را بريدند و با اشك بر لبان خونين آن‌ها بوسه زدند ديگر جاودانه شدم. جاودانه ... ا«گر... اگر مرد صداي پايي را نمي‌شنيد» شنيد . با خشم غريد «كيستي! » پاسخي نيامد و صداي پا آرام از او دور شد. مرد دستانش را روي تن لرزان كشيد. بالا و بالاتر رفت، دستانش از دندانهاي باز عبور كرد و انتهاي زباني بريده را احساس كرد. با وحشت انگشت‌هايش را بيرون آورد ناخواسته آنها را روي سرزن گذاشت و انگشت‌هايش در موهاي او فروشد و حس ناشناخته‌اي تنش را فرا گرفت احساس كرد تنش سرد مي‌شود سرد سرد و قلبش تند مي‌زند، تند تند!
3/1381 قزوين


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30208< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي